حال دل غمديده را با که گويم ؟
افتاده ام از پا کنون بي هاي و هويم
خورشيد را گم کرده ام در کوچه دل
جز ديدن رويش نباشد آرزويم
پر مي گشايم در هوايش چون کبوتر
شايد نشان تازه اي از او بجويم
تا اوج مي پيچد نواي ناله هايم
بس که عذابم مي دهد بغض گلويم
اي خشکسال زندگي ، با من چه کردي ؟
آبي نمي بينم دگر توي سبويم
در سايه سار آرزو بي آفتابم
در قبله اش هستم و ليکن بي وضويم
بار گراني مي کشم بر دوش خسته
کو ابر نيساني ؟ غبار دل بشويم
دردي که اکنون مي کشم درد غريبي است
آن آينه ، درد دلم را با که گويم ؟
در ظلمت بي همدمي افتاده ام
بي او ندارم شعله اي ، بي هاي و هويم